@ daneshamozishal: کانال بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال در سروش احمد خرمشهر را ندید :: بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال

بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال

مذهبی،فرهنگی، ادبی،علمی، سیاسی ...

بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال

مذهبی،فرهنگی، ادبی،علمی، سیاسی ...

بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال

بسم الله الرّحمن الرّحیم ؛ سلام ، همـکاران محترم ! دانش آموزان عزیز!هدف از راه اندازی ایـن وبسایت ارائــه مطالب علمـی، اخـلاقـی، ادبی ،سیاسی و گـزارش ها و مراسم مربوط به آموزش وپرورش، بسیج دانش آموزی...... می باشد. امیدواریم بتــوانیم بــا ارائـه مطالب مفید و سودمند اوقـات پـرباری را بــــرای شما عزیزان فراهم آوریم.
درضمن منتظردریافت مطالب علمی ، اخلاقی و نظـــرات و پیشنهادهای سازنده شما نیــــز می باشیم. باتشکر بسیج دانش آموزی شال


احمد خرمشهر را ندید

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ

احمد خرمشهر را ندید

شهیدی از شهدای شهر شال

احمد

نگاهی به زندگی و حماسة فتح‌آفرین خرمشهر، شهید احمد بابایی

حسین محمدرضایی؛ از مجله امتدادشماره 18

هشتمین باری بود که مجروح شده بود. پس از پایان این مجروحیت بود که  گلوله‌ای پیشانی‌اش را بوسید و به خیل شهدا پیوست. دیگر پزشکان و پرستاران او را می‌شناختند. هر بار که آمده بود، یک ماه مهمان بیمارستان بود و به سرعت به جبهه بازمی‌گشت، ده ساله بودم که با پدرم به ملاقات او رفتم. با پدرم به نجوا پرداخت و گفت: بابام به من می‌گوید: احمد، برایت شورلت می‌خرم، دیگر جبهه نرو. او من را دوست دارد و دوست دارد پیش او بمانم، اما از حال دل من خبر ندارد....

سخنان او هنوز در گوشم باقی بود که اسلحه را در دست خود دیدم، در حالی که دیگر احمد نبود، اما افتخارم این بود که فرماندهان منِ نوجوان، همگی نیروهای احمد بابایی بودند. شب قبل از اینکه عکس و وصیت‌نامة احمد را برای امتداد بیاورم، وصیت‌نامه‌اش را به پدرم دادم. خواند و گریست و به یاد روزی افتاد که من مردی را بر تخت بیمارستان دیدم که الگویی برای بچه‌های لشکر 17 علی‌ابن ابی‌طالب شد.

احمد بابایی، فرمانده سرافراز گردان مالک اشتر لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص) که در مرحلة سوم عملیات بیت‌المقدس آزادی خرمشهر در اردیبهشت ماه 61 به شهادت رسید، در وصیت‌نامه‌اش نوشت: همسرم به تو قول می‌دهم اگر پیش خدا آبرویی داشتم از تو شفاعت کنم.

پردة اول

احمد متوسلیان، حاج همت و احمد بابایی، هر سه تایی سوار تویوتای لندکروز شدند و به طرف محل تجمع رزمندگان اعزامی از قم حرکت کردند. میدان صبحگاه، سیصد فرزند خمینی را در برگرفته بود که تازه با هم انس گرفته بودند.

صدای ترمز ماشین در میان همهمة بچه‌ها توجه همه را به خود جلب کرد. متوسلیان از ماشین پیاده شد و همت و بابایی هم در کنار او به سوی جایگاه حرکت کردند. متوسلیان، بدون مقدمه با «بسم‌الله الرحمن‌الرحیم» سخنرانی را شروع کرد. بچه‌ها ذوق‌زده و با چشمانی اشکبار به سخنان فرمانده خود گوش می‌دادند. اول به ذکر اوصاف همت پرداخت و بعد به معرفی فرمانده گردان مالک. این فرمانده کسی نبود جز احمد بابایی، کلکسیون تیر و ترکش جنگ و فرمانده شجاع.

جلسه که تمام شد، همه به سوی همت هجوم آوردند. سیصد نفر حاج همت و احمد بابایی را غرق در بوسه کردند و حاج احمد متوسلیان با خیال آسوده فرمانده گردا‌ن مالک را با نیروهایش تنها گذاشت.

پرده دوم

حاج آقا محمدرضایی، معلم احمد، دوران کودکی و جوانی او را چنین ترسیم می‌کند: در کلاس سوم ابتدایی در دبستان نوبنیاد شال قزوین در سال 1340 آموزگار او بودم. شاید باورکردنی نباشد که من بگویم پس از 46 سال هنوز آن جذبة کودکی، لبخندهای ملیح و جسارت مثال‌زدنی او در جلوی چشمان من رژه می‌روند. آن روزها در مدارس روستاها هیچ نوعی امکانات ورزشی نبود. تنها سرگرمی بچه‌ها این بود که در زنگ تفریح با هم کشتی می‌گرفتند و عجیب که احمد همیشه داوطلب کشتی گرفتن با بزرگ‌تر از خود بود.

پس از چند سال وقفه دوباره در سال 1347 معلم او در دبیرستان رشدیه همان روستا بودم. آنگاه هر دو به تهران مهاجرت کردیم و از هم جدا شدیم.

احمد که دبیرستان را تمام نکرده بود، به نیروی هوایی رفت. خیلی تعجب‌آور بود که او بتواند در فضای آن روزهای نیروی هوایی ادامة کار دهد و سرانجام در سال 55 با هر ترفندی خود را از آن محیط نظامی آزاد کرد. درست در همین سال بود که احمد متحول شد و با یک چرخش فوق‌العاده به زهد و معنویت روی آورد و عاشق امام شد. شده بود یک مبلغ تمام معنا برای انقلاب و در هر فرصتی که به دست می‌‌آمد خیانت‌های رژیم را آشکار می‌ساخت. در همین سال ازدواج کرد و برای امرار معاش به رانندگی کامیون روی آورد.

بچه‌های نازی‌آباد در جنوب تهران به خوبی به یاد دارند که احمد چگونه قهوه‌خانة حاج رضا در میدان پارس را برای تبلیغات ضد رژیم قرق کرده بود.

انقلاب پیروز شد و احمد جزء گروه‌های نخستینی بود که خود را به سپاه رساند و عضو رسمی آن شد. او تمام تجربة خود در نیروی هوایی دوران قبل از انقلاب را در اختیار نظام قرار داد و با همان روحیة شجاعانه وارد جنگ شد.

پرده سوم

سرهنگ علی حاجی‌زاده از بچه‌های گردان مالک که شاگردی بابایی را از افتخارات زندگی خود به شمار می‌آورد و از او به عنوان حجت خدا برای بچه‌های قم یاد می‌کند، می‌گوید:

بچه‌های قم، که تعدادی از عملیات فتح‌المبین، و تعدادی هم تازه اعزام شده بودند، در پادگان دوکوهه در قالب گردان مالک سازماندهی شدند. تقریباً تمام بچه‌های باتجربة جنگ تا آن روز در این گردان حضور داشتند: سردار غلامرضا جعفری، فرمانده سابق لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع)، شهید ناصر جام شهریاری، شهید خباز و...

انتظار بچه‌های قم، انتخاب فرمانده از میان خودشان بود. شهید همت به جمع بچه‌های قم آمد و نتوانست بچه‌ها را متقاعد کند تا فرمانده غیر قمی انتخاب کنند. چند دقیقه پس از رفتن همت، خود روی لندکروز جلوی زمین صبحگاه توقف کرد و احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت، به همراه یک جوان که کلاه ارتشی به سر داشت، از ماشین پیاده شدند.

به محض اینکه احمد متوسلیان بسم‌الله را گفت، بچه‌ها گریه‌شان گرفت. متوسلیان گفت: شما همت را می‌شناسید؟! و شروع کرد از همت تعریف کردن (همت همان‌طور با ابهت و با شلوار شش‌جیب و پیراهن سبز سپاه ایستاده بود). حاج احمد متوسلیان در ادامه گفت: یکی از عزیزترین بچه‌ها را که کلکسیون تیر و ترکش است، به عنوان فرمانده گردان مالک تعیین کرده‌ایم، امیدواریم با همکاری شما گردان مالک بدرخشد.

پس از رفتن متوسلیان و همت، احمد بابایی فرمانده جدید گردان مالک شروع کرد به سخنرانی و گفت: من یک نظامی هستم، همه باید نظامی باشند. و نقطه‌ای را تعیین کرد و دستور داد تا همه به صورت دو به آن نقطه بروند و برگردند. بسیجیان گردان همه اطاعت امر کردند، اما برخی از انجام این دستور خودداری کردند. پس از بازگشت بچه‌ها به نقطة اول، در مقابل دیدگان همه، یکی از نیروها را بر روی زمین خواباند و دستان او را به پشت پیچاند و گفت: شما باید جلوتر از بسیجیان بروید.

هوا گرم بود و میدان صبحگاه، محل استراحت شبانه بچه‌ها بود. متوسلیان، همت و بابایی به مناجات مشغول بودند. دست‌های این سه نفر تا صبح رو به آسمان بلند بود. صدای «العفو العفو» آنها به آسمان بلند بود. دست‌ها رو به خدا بود. هر سه‌تایی با هم نماز شب می‌خواندند و این کار هر شب آنها بود. تازه فهمیدم چرا حرف این فرماندهان در دل بچه‌ها تأثیرگذار است. تأثیر بسم‌الله حاج احمد در قلب بچه‌ها را از همین راز و نیاز شبانه یافتیم.

شهید احمد بابایی، آنقدر تأثیرگذار بود که فقط از معنویت شبانة او سرچشمه می‌گرفت. دلاوری و جنگاوری آن یک طرف و این خلوص و نیت و عمل آنها در طرفی دیگر. هر کجا بنا بود گردان حضور پیدا کند، تدبیر بابایی، بالای آن برنامه دیده می‌شد.

ای‌کاش یک‌بار بابایی زنده می‌شد و یک‌سری بچه‌های نسل سومی تحت فرماندهی او قرار می‌گرفت تا بسیاری از مشکلات حل شود.

وقتی به انرژی اتمی در دارخوین منتقل شدیم، منطقه در تیررس دشمن بود. در بمباران دشمن، بعضی از بچه‌ها زخمی شدند و انتقال آب به آنجا فقط شب، آن هم به اندازة یک تانکر صورت می‌گرفت و این هم کفاف بچه‌ها را نمی‌داد. تجربه و تدبیر شهید بابایی، به کار آمد. دستور داد هر گروهانی چاهی را حفر کنند تا مشکل کمبود آب رفع گردد.

جذبه و فرماندهی همراه با درایت احمد بابایی، الفت عجیبی را بین او و بچه‌ها ایجاد کرده بود؛ به گونه‌ای که هرگاه بحث جدا شدن عده‌ای از گردان مطرح می‌شد، بسیاری نگران بودند که مبادا از گردان مالک و احمد بابایی جدا شوند. چون احمد آن‌چنان به نیروهایش عشق می‌ورزید که هیچ پدری مهربان با فرزند خود این چنین نبود.

شهید عباسی کریمی، چند نفر از بچه‌های گردان را برای واحد اطلاعات عملیات انتخاب کرد تا در شناسایی‌ها به او کمک کنند، اما فقط دو شب با او بودند و برای شب سوم به گردان بازگشتند؛ چون طاقت دوری از گردان و فرمانده خود را نداشتند. احمد از آنها قول گرفت بعد از عملیات به کمک عباس کریمی بروند.

بسیار روی آموزش تأکید داشت. در دمای 50 درجة ظهر، بچه‌های گردان را با پای برهنه و بر روی لوله‌های نفت حرکت می‌داد تا آماده رزم باشند.

پاها هم تاول زده بود و به قدری خون و چرک آمده بود که پوست زیر پا ترک خورده بود. به حالت مرده و سخت درآمده بود، اما دریغ از یک شِکوة بچه‌ها.

آن‌چنان به نقشه و طراحی صحنة نبرد مسلط بود که نقشة کل عملیات بیت‌المقدس به آن مهمی را در چند دقیقه و با یک ماژیک برای نیروها تشریح کرد.

بعضی از بچه‌ها سیگاری بودند. یک شب به میان بچه‌ها آمد و گفت: در رزم شب نباید کسی سیگار بکشد. یک گرای 360 درجه‌ای ایجاد کرد و نیروها را تا صبح در این مدار به حرکت درآورد و آموزش‌های لازم را به آنها ‌داد. پس از پایان رزم شبانه، خطاب به گردان گفت: کسانی که سیگار را دست گرفته، ولی روشن نکرده‌اند، از صف بیایند بیرون. یکی از بچه‌ها از صف بیرون رفت. او را تنبیه کرد که چرا نتوانسته است با نفس خود مبارزه کند.

پردة چهارم

اولین شب آغاز عملیات بیت‌المقدس، شهید جنابان، رضا بلندیان، ناطق و من، باید به‌عنوان پیشرو گروهان حرکت می‌کردیم. باید با قایق عرض کارون را عبور می‌کردیم و بین درختان کوتاه استتار می‌کردیم. شهید بابایی گفت: شما باید یک هفته در محاصرة دشمن بجنگید. هر قدر می‌توانید مهمات بردارید. این راهنمایی و تدبیر او در مقاومت بچه‌ها بسیار تأثیر داشت. مسیر بیست کیلومتری را با پای پیاده طی کردیم. در سمت راست ما تیپ 8 نجف و در چپ ما تیپ ولی‌عصر(عج) عملیات کردند، اما نتوانستند از جاده اهواز خرمشهر عبور کنند، ولی گردان مالک به فرماندهی احمد بابایی توانست از جاده عبور کند که این عبور با پاتک عراق مواجه شد؛ به گونه‌ای که خود احمد بابایی هم با آرپی‌جی تانک‌های دشمن را می‌زد.

عصر روز اول، شهید حسن باقری با احمد متوسلیان و شهید شهبازی با یک دستگاه جیپ سواری به صحنة نبرد آمدند و شهید ناطق به متوسلیان گفت: پس کو توپ و تانکی که در مقابل دشمن ایستادگی کند. احمد متوسلیان آرپی‌جی را از دست بابایی گرفت و گفت: توپ و تانک بسیجی اینه. بسیجی که به فکر توپ و تانک باشه، بمیره بهتره تا زنده باشه.

با همه شرایط و حملات شدید دشمن، فرماندهی احمد بابایی، خاکریز را از دست دشمن آزاد کرد و تا آخر هم آن را حفظ کرد.

بچه‌ها همه خسته بودند، اما خاکریز حفظ شده بود. شهید بابایی، از  خوشحالی، رزمندگان را در آغوش می‌کشید. با توجه به اینکه بسیاری از بچه‌ها مجروح و یا شهید شده‌ بودند، دوباره گردان را سازماندهی کرد و خطاب به بچه‌ها گفت: ما مأموریت سختی در پیش رو داریم.

شب دوم از مرحلة دوم عملیات پس از تصرف ایستگاه حسینیه، گردان تا سیل‌بند مرز پیاده حرکت کرد. باید تا توپخانه عراق می‌رفتیم. بابایی به نیروها گفت: تا می‌توانید سلاح سبک با خودتان بیاورید، چون سلاح سنگین در مرحلة بعد به درد کار ما نمی‌خورد. وقتی به پشت خاکریزهای مقر توپخانه عراق رسیدیم، شهید بابایی با فریاد الله‌اکبر و شلیک کلت منور، دستور حمله را صادر کرد. در اینجا دست بابایی مجروح شد، اما نگذاشت بچه‌ها بفهمند.

به طرف خرمشهر حرکت کردیم. پنج کیلومتری خرمشهر با یک گردان ارتش به طرف دشمن حمله را آغاز کردیم. درگیری شدید رخ داد و عراق لشکرهای زرهی خود را وارد صحنة نبرد کرده بود و ما با کمبود مهمات، خصوصاً گلولة آرپی‌جی روبه‌رو شدیم. دنبال مهمات در میان خاکریزها می‌گشتیم. یک نفر سوار بر موتور آمد و خطاب به ما گفت: بچه‌های گردان مالک هستید؟ گفتم: آره. گفت: من زین‌الدین و اهل قم هستم. اولین آشنایی ما با زین‌الدین اینجا بود. گفتم: ما فقط مهمات نیاز داریم. زین‌الدین با موتور مهمات می‌آورد و بچه‌ها تانک‌ها را هدف قرار می‌دادند. دو روز بعد که خط شکسته شد، یک هلی‌کوپتر در خط به زمین نشست و بابایی با دستی گچ گرفته از آن پیاده شد. گردان را جمع کرد و گفت: یک مرحلة دیگر مانده تا خرمشهر را از محاصره نجات بدهیم. او صحبت می‌کرد و بچه‌ها از شدت علاقه‌ای که به او و سخنانش داشتند، گریه می‌کردند. گردان مالک باید گلوگاه شلمچه به خرمشهر را می‌بست. مرحلة سوم عملیات آغاز شد و احمد بابایی نیز با دیگر بچه‌ها فقط در مقابل دشمن می‌جنگید. او به عنوان فرمانده گردان و با یک دست تانک‌های دشمن را هدف قرار می‌داد.

تمام بچه‌های مالک، یک بازوبند یا زهرا(س) را همراه داشتند. درگیری شدید شده بود و همه به فکر مقاومت بودند. در این گیر و دار، بابایی بر اثر اصابت تیر مستقیم به شهادت رسید، اما نمی‌گذاشتند بچه‌ها از این خبر، مطلع شوند. چون در این صورت هیچ روحیه‌آی برای آزادی خرمشهر باقی نمی‌ماند.

خرمشهر آزاد شد و همه از آزادی خرمشهر شادی می‌کردند؛ اما ما همراه با شادی، از گونه‌هایمان اشک فراق فرمانده‌مان سرازیر بود.


  • بسیج دانش آموزی شال

نظرات  (۱)

باسلام وتشکر از زحمات ومطالب ارزشمند شما .خواهشمند است از خاطرات شهدای شال به قلم حسین محمدرضایی وپدر بزرگوارش بیشتر درج شود
پاسخ:
با سلام وتشکر از جنابعالی!
درصورت دسترسی وارائه مطالب توسط دوستان .ان شاءالله انجام خواهد شد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی