کرامات شهیدان؛/ حضور سبزپوش
کرامات شهیدان؛
حضور سبزپوش
نوید شاهد؛ نزدیکى هاى عصر یک روز شنبه که او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى که به او عارض شده بود بدنش خیلى گرم بود پس از لحظاتى دیدم یک سیّد نورانى و خوش سیما که شال سبزى را به کمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و یک دستمال سیاه به سبک عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میکند چون در منزل ما نیمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسید.
نوید شاهد، وقتى منصور 5 ساله شد به یک تب حصبه شدید دچار شد که تا 6 ماه ادامه داشت. هرچه به دکتر مراجعه مى شد بهبودى حاصل نمی کرد. یک شب تا صبح کنار بستر او نشستم و با خدا مناجات کردم و با گریه شفاى او را از خدا مسألت کردم. صبح روز بعد دیدم منصور به تکه نان خشکى اشاره کرد و گفت : مامان این نان را بخورم؟ دلم بیشتر شکست، چون دکتر در آن مدت او را از خوردن نان منع کرده بود . وقتى این جمله را از او شنیدم خیلى گریه کردم.
نزدیکى هاى عصر یک روز شنبه که او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى که به او عارض شده بود بدنش خیلى گرم بود پس از لحظاتى دیدم یک سیّد نورانى و خوش سیما که شال سبزى را به کمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و یک دستمال سیاه به سبک عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میکند چون در منزل ما نیمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسید.
تا به من رسید سلام کرد. جواب دادم، به او گفتم آقا سید این پسرم مریض است و خوب نمى شود. ایستاد و منصور را که در آغوش من بود نگاه کرد و دستى به سرش کشید و قدرى دعا خواند و صورت او را بوسید . به او گفتم خیلى از شما ممنونم که براى فرزندم دعا کردید. گفت: مى دانم مریض است. خواستم به او پولى بدهم که قبول نکرد و گفت: مادر من مستحق نیستم. هرچه اصرار کردم آن پول را قبول نکرد و رفت. چند قدم که آن سید از من دور شد ناگهان احساس کردم بدن منصور بسیار خنک شد و گرماى خودش را از دست داد. دستپاچه شدم و از خواهر شوهرم که 11 ساله بود خواستم سریعاً خودش را به آن سید برساند و ببیند کجا رفته است تا خودم را به او برسانم و در ازاى این محبتى که به فرزندم کرده است عباى او را ببوسم. با اینکه سید چند قدم بیشتر از من دور نشده بود ولى خواهر شوهرم می گفت وى را ندیده است و انگار غیب شده است. هنوز که هنوز است نمى دانم آن آقا سید که بود که با یک نوازش دست او در چند ثانیه تب 6 ماهه فرزندم بلافاصله خوب شد. بعد که منصور بزرگ شد وارد سپاه شد . او از سپاه حقوق نمی گرفت. در یکى از عملیات ها از ناحیه سر ترکش خورد و یک چشم خود را از دست داد. وضع او چنان بود که حالش بهم می خورد و نمى توانست غذا بخورد.
به من گفت: مادر من به قصد شفا به پابوس امام رضا)ع ( می روم تا اگر خدا بخواهد شفایم را از او بگیرم. بعد حرکت کرد و رفت و یک شب در مشهد ماند. وضع بینایى او به قدرى مختل شده بود که اگر به خیابان مى رفت، متوجه عبور ماشین ها نمى شد و ماشین او را مى زد، لذا ترجیح می داد در خانه بماند.
پس از اینکه از زیارت امام رضا)ع( به دزفول بازگشت با کمال حیرت و تعجب دیدم چشم نابیناى او کاملاً خوب شده است. او شفایش را از حضرت گرفته بود. منصور که متولد سال 1343 بود در علمیات بدر در مورخ 63/12/21 به شهادت رسید و در شهید آباد دزفول به خاک سپرده شد.
___________________________
پاسدار شهید منصور مشکی زاده در سال 1343 در دزفول متولد شد. علاقه عجیب او به حضور در جلسات قرآن تا زمان شهادت ادامه داشت و جلساتى را هم تأسیس نمود. پس از آغاز جنگ تحمیلى به صورت مکرّر در جبهه هاى اطراف دزفول حضور یافت و در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، محرم، والفجر مقدماتى و الفجر یک و رمضان شرکت کرد و در این عملیات مجروح گردید. در پاسگاه زید عراق از ناحیه چشم مجروح شد که با عنایت امام رضا)ع( شفا یافت. سرانجام در عملیات بدر در مورخه 63 / 12 / 21 به فیض شهادت نائل آمد.
راوی: زهرا شنگل زاده ( مادر شهید)
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهید(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد
- ۹۶/۱۲/۰۶